پارسا عسل طلاهاپارسا عسل طلاها، تا این لحظه: 11 سال و 10 ماه و 30 روز سن داره

خاطرات جنینی و کودکیت

دمرو شدن های پارسا جیگری

عزیز کوچولو جدیدا مرتب تا میگذارمت زمین دوست داری به پهلو بچرخی و بعد هم دمر بشی . البته با زحمت زیادی دمر میشی و بعضی وقتها دستت زیر تنه ات گیر میکنه و هر چی زور میزنی نمیتونی درش بیاری و میزنی زیر گریه و وقتی هم دستت رو درمیاریم ویا خودت موفق میشی که درش بیاری مدت زیادی نمیتونی تحمل کنی و زودی حوصله ات از این وضعیت سر میره نمیدونم شاید هنوز دستهای کوچیکت خیلی قوی نیست و باید بیشتر تمرین کنی تا عضله هات قوی تر بشن. و شاید به این خاطر هم باشه که در این وضعیت نمیتونی وسیله ای رو برداری و بازی کنی و دوست داری چیزی رو برداری ونمیتونی ... داری میگی :اول خودتون رو به یک سمت کج میکنین اینطوری که من میکنم !!! داری میگی :حالا باید...
26 آبان 1391

شیشه شیر قلابی !!!!

نفس بهشتی من این روزها یکی از جقجقه هات که شکل شیشه شیره رو خیلی دوست داری چون دوتا دسته داره و میتونی با دوتا دست کوچولوت اونو بگیری . سرش هم شکل پستونک شیشه است و همش فکر میکنی باید بخوریش . پس هر بار که بهت میدیمش اولین کاری که میکنی اینه که سرش رو بکنی توی دهنت و مک بزنی . آخه عزیزم اینکه واقعی نیست که . چالب اینجاست که شیشه شیر رو هم برات توش رو آب میکنم و بهت میدم تا آب بخوری ولی نمیخوریش و همین شیشه شیر قلابی رو بیشتر از تمام شیشه شیر ها دوست داری. مامانی خیلی شیرینی عاشقتم عسل طلا ...
26 آبان 1391

پارسای سحر خیز

فرشته قشنگم جدیدا ساعت 7-8 شب میخوابی و صبح زود بیدار میشی و خیلی سحر خیزی و ما هر چقدر میخوایم تو لااقل تا ساعت 8 صبح بخوابی نمیشه که نمیشه . هر روز دیگه از ساعت 6:30 بیدار میشی و من به زحمت بتونم تا 7:30 تو رو توی تخت خودمون نگه دارم و بالاخره مجبورم پاشم و صبحانه آماده کنم و برای تو هم سرلاک درست کنم تا بخوری . صبحها تا موسیقی خاله ستاره رو برات میگذارم تو خوشحال میشی و ذوق میزنی . گاهی اوقات نیم ساعت آروم هستی و داری با خودت بازی میکنی و حرف میزنی و به خاله ستاره گوش میدی . و بعد که خسته میشی شروع به قرقر میکنی . بعد از اینکه صبحانه رو آماده میکنم و میام به سراعت به زحمت بهت چند قاشق سرلاک بدم و تو بعدش دوباره دلت میخواد بخوابی ...
26 آبان 1391

پارسا و روروک قشنگش

عزیزم امروز با بابایی مهربونها تصمیم گرفتیم برای خرید پرینتر به لویات پلازا و برای خرید لباس و لوازم کودک هم به بی بی پلازا که نزدیک هم هستند برویم . بعد از اینکه رسیدیم اول رفتیم بی بی پلازا و بعد از کلی جستجو یک فروشگاه بزرگ پیدا کردیم به نام فروشگاه پارسون که از غذا فروشگاه بسیار جالبی بود چون از لباس بزرگها تا لوازم کودکان توش بود و جالبتر اینکه تخفیف هم خورده بود. برات تعدادی لباس خریدیم و بابایی مهربونها دو تا کادوی ناز برات خرید یکی یک رورک بسیار مدرن که روش یک عالمه دکمه و لوازمی داره که صداهای جالبی ازشون خارج میشه و کادوی دومیت که برای یک تا 5 سالگیت است یک مجموعه لگوی بزرگ است که خیلی رنگ و وارنگ و قشنگه . عزیزم پدرت خیلی خی...
26 آبان 1391

پارسا وکلاسهای من!!!

فرشته نازنینم از زمانیکه آمدیم برای ادامه تحصیل به مالزی و برای دوره دکترا ثبت نام کردیم ، قرار شد وقتی من میرم سر کلاس تو هم بیای دانشگاه و پشت در کلاس با بابایی مهربونها منتظر تموم شدن کلاس من بمونید . از اون موقع تا حالا چندباری شده که نتونستی تحمل کنی و من مجبور به ترک کلاسم شدم ولی بقیه مواقع خداروشکر تحمل میکنی . یکی از کلاسهایی که دارم زبان مالایی است و استاد مهربونی داره که تورو خیلی دوست داره اسمش مادام سیتی امهر است . هر روز قبل از اینکه بیاد توی کلاس کمی باتو بازی میکنه و قربون صدقت میره و بعد میره سر کلاس ، گاهی حتی وقتی بابایی رو اذیت میکنی میام میارمت سر کلاس و تو آروم توی بغلم میشینی و آدمهای دوروبر من رو نگاه میکنی و...
20 آبان 1391

عکس بامزه پارسا عسل طلاها و خرگوشهای بازی گوش

عزیزم تو و خرگوشهات اونقدر همو دوست دارین که فکر کنم وقتی بزرگتر بشی مجبور بشم یک واقعیش رو برات بخرم . عزیزم یکی از عکسهای خرگوشیت خیلی بامزه شده چون در حین خندیدن چشمهاتو بستی و انگار ابروهات رو بالا دادی و خندیدی که خودش عکسو بامزه کرده نگاه کن !!! ...
19 آبان 1391

اولین نشستن

عزیزم امروز که بابایی گذاشتت روی مبل دید درکمال تعجب خودت با مقداری تلوتلو خوردن میتونی بشینی . و از نشستنت عکس و فیلم گرفت. میدونی پیشرفت هات برای ما خیلی جذابه و چون تجربه ای هم نداریم هر کدومش برامون کلی هیجان و خاطره دربرداره. عزیزم خیلی شیرینی. ...
19 آبان 1391

کادوهای 5 ماهگی

عزیزم امروز با بابایی رفتیم فروشگاه جاسکو که لوازم و لباس بچه زیادداره . اولش تو خواب بودی و ما کل فروشگاه رو برای تو دورزدیم و کلی لباس و اسباب بازی برات خریدیم ولی وقتی نوبت خودمون رسید تو بیدار شدی و ما بازحمت تونستیم چند تا تیکه لباس برداریم و اصلا مهلت ندادی که بگردیم و جنسهای خوب رو پیدا کنیم ، خوابت میامد و دلت میخواست هر چه زودتر برگردی خونه و توی تختت بخوابی. بابای مهربونت اینقدر مجذوب اسباب بازی ها شده بود که کم مونده بود کل فروشگاه رو برات بخره . و من جلوشو میگرفتم . عزیزم ما برات آرزوهای زیادی داریم و با وجود سختیها و مرارتهای زیادی که برای داشتن تو کشیدیم از تو هم انتظار برآورده کردن آرزوهامون رو داریم. تو باید انسان موفقی...
19 آبان 1391

5 ماهگیت مبارک عزیزم :*

نازنبنم امروز 5 ماه است که خداوند مهربون تو رو بهمون داده و ما از داشتن تو خیلی خوشحالیم اگر چه که بزرگ کردن نازنینی چون تو کار خیلی مشکلیه و برای ما که کسی دوروبرمون نیست و دست تنها هستیم صد چندان سختتر . امیدوارم خداوند مهربون بهمون اونقدر توان بده که بتونیم از پس بزرگ کردن تو و درسهای سخت دوره دکترا بر بیایم وبا سربلندی به وطن عزیزمون برگردیم . عزیزم لباسهات خیلی داره سریع برات کوچیک میشه و حتی خیلی هاشون رو فقط تونستم یک بار تنت کنم و بعضی هاشون رو اصلا نتونستم تنت کنم. این لباس رو فکرمیکردم 9 ماهگی اندازه ات میشه ولی الان میبینم دیگه جانداره که حتی یک ماه دیگه هم بتونی بپوشیش. عزیزم تولد 5 ماهگیت مبارک. عشق ماما...
19 آبان 1391

پارسا ولباسهای نو

نفس بهشتی من امروز صبح که بیدار شدی و لباسهات رو میخواستم عوض کنم ، یکی از بسته های لباسهایی که وقتی مشهد بودیم لباسهاش برات خیلی بزرگ بودند رو باز کردم ، یکی از اون لباسها لباسی بود که خواهر شیماجون (مریم جون مامان نیلوفر کوچولو) برات آورده بودند . جالب اینجا بود که اون موقع برات خیلی بزرگ بود ولی وقتی تنت کردم درکمال تعجب دیدم سایزت شده و بهت خیلی میاد. از این فاصله دور ازشون تشکر میکنیم و میگیم خاله جون دستتون درد نکنه. یک لباس قشنگ دیگه هم بود که دوست خاله سارا (حمیده جون ) برات آورده بودند که خیلی بهت میاد و قشنگترت میکنه. قشنگم وقتی توی دلم بودی خاله سارا هر دفعه که مسافرت میرفت برات کلی کادوهای قشنگ میاورد . ب...
19 آبان 1391